<به یغما رفته>
تنها سکوت بود که خانه توکلی را فراگرفته بود .دخترک ارام در اتاقش را باز کرد پله هارا یکی پشت سر دیگری پیمود و وارد راهرو شد ،مادرش را صدا زد:
- مامانی !کاری نداری میخوام برم
- نه مادر جان اون دختر بیچاره دوساعته منتظرته برو...خدابه همرات
- همچین میگه دختر بیچاره انگار....
صدای مادر به نشانه اعتراض بلندشد:
- ده ...برو دیگه
- چشم سرورم
وارد حیاط شد و آیدا را دید که چه آرام برروی صندلی نشسته و چشم به راه اوست:
- سلام ،سلام ،سلام آیدا خانوم
- چه عجب تشریف آوردی!
- چه کنیم دیگر !سرمان شلوغ است؟!!!!!
- خوتو لوس نکن بابا حوصلتو ندارم
- نه من حوصله تو دارم
دعوای آنها برای مدتی ادامه داشت .از عرض خیابان گذشتند و به طرف مدرسه به راه افتادند برنامه آنها در روزهای دانشگاه پیاده روی بود ...
ادامه وطلب واسه یه روز دیگه............بابای